اشك مامان و بابايي
زندگيمون سلام اين از طرف بابا نادر و مامان الهام
پسرم ديشب يه كارايي انجام ميدادي كه ما رو غرق شادي ميكردي اول ماماني ميگه وفتي بابايي ديشب رفت حمام خودت رفتي تو اتاق خواب و ماماني رو صدا ميزدي كه بابايي ايناما يعني به بابايي حوله بدي ماماني كلي ضعف كرد بعد كلي حسودي كه بابايي چه پسري داره كه اينقدر به فكرشه و هواشو داره
بعدشم اخر شب كه شما بازيت گرفته بود و باباي خسته شده بود وسط اتاق دراز كشيد تو زودي رفتي براي بابايي پتو اوردي و زورتم نميرسيد به زور كشيدي رو باباي اون موقع بود كه اشك من و بابايي رو در اوردي و بابايي رو حسابي تحت تاثير قرار دادي ماماني نميتونست جلو اشكاشو بگيره علي خيلي مهربوني خيلي با احساسي فداي قلب پاك و مهربونت بابايي حسابي بغلت كردو بوسيدت وميگفت تو براش بهتريني پسرشي دوستشي دلگرمي تكيه گاهي ... و تا اخر شب من و باباي رو غرق بوسه ميكردي مدام بدون نگفت مارو بوس ميكردي.خيلي دوست داريم و هر روز بيشترم ميشه فقط ميگيم كه تا اخرين نفسهامون مثل يه كوه پشتتيم و به اندازه تك تك نفسهامون دوست داريم و مهر بودن تو تو تك تك سلول هامون رسوخ كرده